دنیایی از کارتون

دنیایی از کارتون

جایی برای طرفداران کارتونی
دنیایی از کارتون

دنیایی از کارتون

جایی برای طرفداران کارتونی

آهنگ

از آهنگ وبم خوشتان می آید؟همان طور که خودتان می دونید let it go هستش.

http://ts4.mm.bing.net/th?id=HN.608034904198939151&pid=15.1&P=0


ببعی ما یامال اونا

شما کدام را ترجیح میدید؟

شهاب حسینی و عروسک ها

از نظر من این بانمک ترین قسمت کلاه قرمزی93 بود.

نازی

عاشق این عکسم



دیالوگ های بامزه ی کلاه قرمزی

آقای مجری: سشووار میدونی چیه؟
فامیل دور:میشه راهنمایی کنی، تو جیب جا میشه
آقای مجری سشووار تو خونه داشتیم کجاس؟

فامیل دور: من بعید میدونم تو خونه داشته باشیم فوقش یه شوواره که اونم تو اینجا ما نداریم ما تو دور یه نفرو داشتیم یه شووار داشت بعد چیز شد او شووارش فوت کرد یه شووار دیگه گرفت شد دو شووار سه شووار دیگه نشنیده بودیم.




آقــوی همساده:
ما رفتیم محضر ماشینو به نام خودمون کنیم
یهو نفهمیدیم چی شد اون وسط از یکی طلاق گرفتیم!

ما که اصلا زن نداشتیم...
الان 5 ساله دارم مهریه میدم...

آقای مجری : به کی ؟
نمیدونم به کی....






آقای مجری در حال پاره کردن دفتر مشق کلاه قرمزی چون خودش ننوشته بود . . .
آقای مجری: الان این رو پاره میکنم تا خودت مشقاتو بنویسی.
فامیل دور: نه، عجب گیری افتادیما، 3 ساعت به این گاو فهموندیم که نباید پاره کنه و بخوره، حالا باید به شما بفهمونیم . . .


آقای مجری: همه بچه‌ها مسؤولیت دارن به بزرگترها کمک کنن.
مسؤولیت چیه کلاه قرمزی؟
کلاه قرمزی: محسولیت؟ اینه که از محسولیت شروع میشه، آخرش بدبختیه.
اول میگی محسولیت. میگم مثلا چی؟ میگی دفتر مدادتو جمع کن. میگم چشم.
بعد میگی محسولیت، کیفتم درست کن. بعد اون کشوئه رو برو درست کن.
بعد محسولیت، آخرش بدبختیه. سلط آبو باید کف درست کنی، بری اونجا رو بشوری.
این شد محسولیت که میگی خوفه.

http://up.hammihan.com/img/userupload_2013_8407450851397850918.5572.jpg

ببعی : make a word with A
طناز طباطبایی: a apple
ببعی : no . A kaho
طناز طباطبایی : کاهو فارسیه که !
ببعی : no it is international word


فامیل دور:هیچوقت در زندگیتون با یه خر درد دل نکنین!


بچه ننه جیش میکنه تو اقای مجری
کلاه قرمزی: مگه آقای مجری دستشویی عمومیه



اقای مجری:اسم شما چیه ؟

عزیزم: ببخشید

اقای مجری: چی رو ببخشم من؟ شما کاری نکردید! من دفه ی اوله که شما رو دارم میبینم

اقای مجری:اسم شما چیه؟

عزیزم:ببخشید ببخشید ببخشید ببخشید

اقای مجری:شما از من بپرس اسمت چیه؟

عزیزم:اسم شما چیه ؟ :|

اقای مجری:اسم من اقای مجریه

اقای مجری:اسم شما چیه ؟

عزیزم:ببخشید

اقای مجری:اهان اسمتون ببخشیده !?

عزیزم: بله دیگه من عزیزمِ ببخشید فرزندِ لطفا

فامیل دور:من صد دفعه گفتم ظرفا رو بشور دیگه

عزیزم:با مایع ظرف شویی بشورم یا با اب خالی؟

فامیل دور: اونو سریع بشورش...اقای مجری...همون یه رقم رو بگیرم. بسه دیگه قند؟

عزیزم:قند کله باشه یا حبه؟

اقای مجری:چی؟

فامیل دور:سه تا قند که نفری بیشتر ور نمیدارن؟

اقای مجری:من چه میدونم چند تا قند ور میدارن !

عزیزم:اگه سه تا قند برداشتن چیزی نگم یا بزنم پشت دستشون ؟

فامیل دور: نه نه هر چه قد برداشتن چیز نکن...ابروی اقای مجری رو نبر

فامیل دور: چی بگم؟!
آقای مجری: اگر در بند در ماندو نه! اون قبول نیست!
فامیل دور: اونو میخواستم بگم آخه! اینو میگم حالا: از در درآمدی و من از خود به در شدم...
پسرعمه زا: سلطان غم مادر، بی تو پسر نمی‌شود!
آقای مجری: نه بچه جان! یه شعر قشنگ؛ باید میم هم داشته باشه.
پسرعمه زا: می تو پسر نمی‌شود... خوبه؟!
فامیل دور: ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده‌ایم...
آقای مجری: این دیوونم کرد از دست این دره!
پسرعمه زا: سلطان غم مادر!
ببعی: مرنجان دلم را که این مرغ وحشی، ز بامی که برخاست، مشکل نشیند، ببببعععع! عین بده...


قشنگ بود؟


عروسک باید نگاهم کند.

از قبل باید بگم.خانم مرضیه محبوب از نظر من بهترین عروسک ساز ایران است.ایشان ساخت عروسک در کارتون های زیادی را انجام دادند.از اولین کارهایشان می توان به خانه ی مادر بزرگه اشاره کرد.عروسک پنگول در رنگین کمان هم ساخته ایشان است ولی از بهترین کارهایشان می توان به شهر موش ها2 و کلاه قرمزی اشاره کرد.

گزارشی از کارگاه ساخت عروسک‌های شهرموشها
قسمت اول / مرضیه محبوب

مرضیه محبوب، سرپرست کارگاه عروسک‌سازی فیلم «شهر موشها» است و طراحی عروسک‌ها توسط او، زیرنظر مرضیه برومند، کارگردان فیلم، صورت می‌گیرد.
به گزارش مرکز خبری شهرموشها (موشنا)‎؛ در کارگاه عروسک‌سازی شهرموشها، محمد اعلمی، عادل بزدوده و بنفشه بدیعی درکنار دیگر دستیاران عروسک‌ساز، به ساخت عروسک‌ها، مشغولند. گزارشی که در پی می‌آید در چند قسمت، علاوه بر این که مروری دارد بر سابقه‌ی فعالیت هر یک از اعضای این کارگاه، به چگونگی روند کار در پروژه‌ی «شهر موشها» می‌پردازد.
همانطور که می‌دانید «کلاه قرمزی» و «پسرخاله» محبوب‌ترین عروسک‌هایی هستند که مرضیه محبوب تا کنون ساخته است. محبوب وقتی سال ۱۳۵۷ وارد دانشکده‌ی هنرهای دراماتیک شد، هیچ آشنایی با رشته‌ی عروسکی نداشت و با توجه به علاقه‌اش به نقاشی، تصمیم داشت، طراحی صحنه بخواند. او در این‌باره گفت: «می‌خواستم طراحی صحنه بخوانم، بیشتر دوست داشتم کار طراحی بکنم، رشته‌ی عروسکی را نمی‌شناختم بعد از این که دو سال عمومی را با همه‌ی بچه‌ها خواندیم، دیدم رشته‌ی عروسکی، طراحی دارد، نمایش‌نامه‌نویسی دارد و همه چیز آن مختص خودش است، فکر کردم این خوب است، دوست دارم این رشته را ادامه بدهم.»
مرضیه محبوب بعد از تعطیلی دانشگاه‌ها به دلیل انقلاب فرهنگی در سال ۱۳۵۹ به طور عملی وارد کار عروسکی شد. او در این مورد گفت: «با یک کار سینمایی که آقای ایرج امامی کارگردان آن بود، کار عروسکی را شروع کردم. پروژه‌ی خیلی بزرگی بود، ۱۵۰ عروسک داشت. شروعش با ساخت عروسک بود و بعد هم عروسک‌گردانی کردم. اسم کار «ابراهیم در گلستان» بود.» و افزود: «بعد کار آقای اردشیر کشاورزی بود، تئاتر «کلیله و دمنه». بعد کارهای تئاتری دیگری کردم با آقای بهروز غریب‌پور، «بابا بزرگ و ترب»، «شش جوجه کلاغ» و «کارآگاه ۲» و… بین اینها هم که خانم برومند «خونه‌ی مادربرزگه» را شروع کرد، جزو تیمشان شدم، عروسک‌ها را با آقای عادل بزدوده و خانم مریم سعادت و آقای رحیم دوستی ساختیم و از بین این عروسک‌ها، من عروسک نوک سیاه را بازی می‌دادم.»
بعد از آن، مرضیه محبوب مجموعه‌ای را با ایرج طهماسب برای روز جهانی کودک و تلویزیون کار کرد. محبوب دراین‌باره گفت: «دو تا عروسک واکسیناسیون بود، عروسک گردانی و صداپیشگی یکی از آن دو عروسک را من به عهده داشتم و یکی را هم خانم سعادت. دو تا نوزاد کوچک بودند. بعد از آن، سری جدیدی از این برنامه شروع شد که عروسک‌هایش را هم خودم ساختم. بعد هم که «صندوق پست» شروع شد و «جغجغه و فرفره». گلابی و ژولی‌پولی را ساختم که هم‌زمان با اینها، «کلاه قرمزی» و «پسر خاله» را شروع کردیم.»
و اما «خاله قورباغه» نام سریالی است که محبوب درباره‌ی آن گفت: «کارگردانی‌اش را خودم کردم، عروسک‌هایش را هم خودم ساختم. یک سری ۱۳ قسمتی برای نوروز ساخته بودیم و بعد از آن هم هزارو چهل دقیقه «خاله قورباغه و پسر جون» را ساختیم که پسری بود که می‌خواست کنکور بدهد بعد گیر خاله قورباغه می‌افتد که نمی‌گذارد او درس بخواند.»
محبوب هم عروسک ساخته، هم کارگردانی کرده و هم جای عروسک‌ها حرف زده و هم بازی کرده‌است! کدام یک از این کارها را بیشتر دوست دارد؟ سوالی است که محبوب به آن چنین پاسخ داد:«همه‌شان رادوست دارم. ساخت عروسک خیلی سخت است، خیلی درگیر می‌شوی، وقتت را خیلی می‌گیرد، به نظر هم نمی‌آید ـ من این‌طور فکر می‌کنم ـ به نظر می‌آید که خب این چیست؟ یک تکه اسفنج و پارچه است! کاری ندارد! چرا زود تمام نمی‌شود؟ در صورتی که تمام حس من در این عروسک‌هاست. به چهره‌ای که واقعا می‌خواهم دربیاورم، نگاه می‌کنم، اگر او به من نگاه نکند، خوب درنیامده است. او هم باید مرا ببیند. همیشه فکر می‌کنم یک «آن» وجود دارد که آن اتفاق می‌افتد. زود به نتیجه نمی‌رسد، طول می‌کشد، باید روی آن فکر کنی و با آن کلنجار بروی.» و اضافه کرد:«بعد عروسک‌گردانی است که به نظرم سخت است. عروسک‌گردانی در مرحله‌ی دوم سختی قرار دارد چون در جمع هستی. وقتی آدم دارد عروسک می‌سازد، تنها است و از جمع جدا است ولی در عروسک‌گردانی، همه با همند، کار به شکل گروهی انجام می‌شود و بده بستان آن بیشتر است.»
محبوب در ادامه‌ی حرف‌هایش گفت:«صداپیشگی هم سختی‌های خودش را دارد ولی من از آن لذت می‌برم، با عروسک چفت می‌شوی، خیلی جا دارد که آدم بداهه بگوید، چیزی که در وجودش است، بیان کند ولی کارگردانی را از همه بیشتر دوست دارم. آدم بهتر می‌تواند فکرهایی راکه در سرش دارد، عملی کند.»
مرضیه محبوب درباره‌ی اینکه کدام عروسک‌ها را از صفر تا آخر همراهی کرده یعنی هم ساخته هم بازی داده و هم صداپیشگی کرده‌است، گفت:«همان عروسک‌های نوزادها که سری دومش را هم خودم ساختم هم بازی‌دادم هم به جای مادر با آنها بازی کردم. گاهی عروسک‌های مهمان هم که می‌آمدند، صدای آنها را هم من می‌گفتم ولی ترجیح می‌دهم فقط در یک بخش متمرکز باشم. وقتی آدم کارگردانی می‌کند، نمی‌تواند هزار تکه بشود.»
محبوب در کارنامه‌ی فعالیت‌های خود، کارهای سینمایی، تلویزیونی و تئاتری بسیاری دارد از جمله سریال هزاروچهل دقیقه‌ای «بزبزقندی» و سریال «منگوله گوش‌میرزا» که عروسکی بود با گوش‌های فنری و تئاتر «حماسه‌ی بز زنگوله‌پا» به کارگردانی زنده‌یاد جواد ذوالفقاری و نمایش «ببر فرزانه، مرد دیوانه» کار قطب‌الدین صادقی که عروسک‌های بزرگی داشته‌است و هنرپیشه‌ها آنها رامی‌پوشیدند و این عروسک‌ها، فک هم می‌زدند و…
اما آن‌چه موجب شد مرضیه محبوب دیگر هرگز کاری را به عنوان کارگردان در تلویزیون انجام ندهد، دردسرهای ساخت سریالی بود به نام «موش نمکی» او در‌این‌باره گفت: «خیلی اذیت شدم، واقعا سیستم، خیلی اذیت می‌کرد به شکلی که اصلا از تلویزیون زده شدم. این سریال تلویزیونی ۲۶ قسمت بود. هم نویسنده‌گی‌اش جایزه گرفت، هم عروسک سازی‌اش هم عروسک‌گردانی‌اش هم تیتراژش ولی واقعا من را اذیت کردند.» او ماجرا را چنین تعریف کرد: «به ما گفتند خیلی همه چیز خوب است، دکور و عروسک‌ها خیلی خوب شده‌ و حیف است که این برنامه فقط یک سریال تلویزیونی باشد، یک فیلم سینمایی هم از توی آن دربیاورید. فکرش را بکنید: ما باید قسمت، قسمت، دکور را می‌چیدیم بعد جمع می‌کردیم، گفتند تا جمع نکردید، سینمایی‌اش را هم بگیرید! ما نصفه کاره سریال را کنار گذاشتیم.» و ادامه داد: «واقعا اذیت کردند هم مدیران هم تهیه کننده. خیلی اذیت کردند. وسط سریال باید کار سینمایی نوشته می‌شد خب همه‌ی ذهن ها تکه تکه می‌شد، عروسک‌گردانان و صداپیشگان باید دوباره می‌رفتند توی یک فکر و یک قالب دیگر. بعد که بخش سینمایی جمع شد، دکور جدید سریال را زدیم و آن را تمام کردیم، باز دکور زدیم سینمای‌اش را تمام کردیم که نسخه‌ی سینمایی‌ آن رفت جشنواره‌ی کودک همدان و فقط آنجا اکران شد.»
محبوب دیگر با تلویزیون کار نکرد ولی سال ۸۸ بود که ایرج طهماسب با او تماس گرفت و گفت بیا که می‌خواهیم کلاه قرمزی را بعد از هیجده سال، دوباره شروع کنیم. مرضیه محبوب دراین‌باره گفت: «آن سال من «پسرعمه‌زا» را آوردم بعد از چند قسمت، «ببعی» را اضافه کردم بعد «فامیل دور» را و این سری جدید «آقای همساده» و «گاو» و «جیگر» هم به ترتیب اضافه شدند.»
محبوب در پاسخِ این سؤال که آیا می‌توانید بگویید کدامیک از عروسک‌هایی را که تا کنون ساخته‌اید از همه بیشتر دوست دارید، گفت:«نه، نمی‌توانم واقعا. فکر می‌کنم هرکدام از عروسک‌ها در جای خودشان خوبند و دوستشان دارم. بعضی‌هاشان هم زیاد فرقی با هم ندارند ولی معمولا در قبال آنها احساس مسؤولیت می‌کنم، به خاطر اینکه آنها را از من می‌گیرند، همه‌اش فکر می‌کنم مبادا خراب شوند. واقعا هیچ‌کس نمی‌داند چقدر ساختن عروسک سخت است. نه اینکه جنس‌شان فناپذیر و ناپایدار است و از بین می‌رود، فکر می‌کنی هیچ کاری نکرده‌ای چون همه از بین می‌روند.»
آیا هیچ‌کدام از عروسک‌ها را بعد از کار به خودتان نمی‌دهند نگه‌دارید؟ او گفت: «نه، همه می‌روند آرشیو تلویزیون، در سینما هم که می‌روند پیش تهیه‌کننده. عروسک‌های کار تئاتری خودم، «ماه‌پیشونی»، «شاخه گلی برای آدم‌آهنی» و «شیرین تر از پرواز» را دارم. عروسک یک کار سینمایی را هم دارم، «افسانه‌ی مه‌پلنگ» که آقای سجادی کار کرد.» و اضافه کرد:«او می‌خواست عروسک طبیعیِ طبیعی باشد. خیلی گشته بودند که پلنگ واقعی بیاورند، دیده بودند نمی‌شود و از من خواستند پلنگ بسازم. من هم از اول گفتم فکر نکنید که این یک پلنگ خیلی خیلی واقعی می‌شود باید با ترفندهای فیلمبرداری، لحظه‌هایی از آن را نشان بدهید تا واقعی به‌نظر برسد. در کارهای سینمایی خارجی دیده‌اید چه قدر زحمت می‌کشند و کار رباتیک می‌کنند ولی ما که این امکانات را نداریم. من از دو بچه‌ی کوچولو استفاده کردم که یکی برود جلوی پلنگ و یکی برود عقب آن قرار بگیرد که این پلنگ بتواند راه برود. یکی برایی لانگ شات ساختم و یکی برای کلوز آپ که چشم و گوش و زبانش تکان می‌خورد. این عروسک را هم دارم.»
محبوب در ادامه‌ی صحبت‌هایش درباره‌ی نگه‌داشتن عروسک ها گفت: «یکی از روزهایی که در حال ساخت یک عروسک بودم، سیمین معتمدآریا آمد و گفت: «حیف است داری این طور روی اینها کار می‌کنی! بیا و یک نمایشگاه بگذار.» این بود که شروع کردیم به جمع‌آوری همه‌ی عروسک‌هایی که من تا به حال ساخته بودم از تلویزیون، تئاتر و سینما. نامه می‌بردیم که بگیریم‌شان. همه را از تهیه کننده‌ها گرفتیم. من فقط دو ماه داشتم تعمیرشان می‌کردم که یک نمایشگاه برگزار شد ولی دوباره آنها را پس دادم، دیگر الان حتما نابود شده اند.»
آیا نمی‌توانستید نگه‌شان دارید، سؤالی است که محبوب در پاسخ به آن گفت: «نه. جایش را نداشتم. حدود ۱۵۰ عروسک بود هم فضای نگهداریشان را نداشتم و هم اینکه آنها را غرض گرفته بودم، امانت بودند و دوباره باید پس می‌دادمشان.» و اضافه کرد: «خانم طائرپور تهیه‌کننده‌ی فیلم «یکی بود یکی نبود» که من عروسک‌هایش را ساخته بودم، در دفتر کارش یک ویترین گذاشته‌ است و عروسک ها را در آن نگه‌داری می‌کند.»
مرضیه محبوب تا به حال چند کار با مرضیه برومند کرده؟ او در‌این‌باره گفت:«با خانم برومند، با «خونه‌ی مادر بزرگه» شروع کردیم. فیلم «دربه‌درها» هم یک کلیپ دارد که در آن یک دختر بچه، آواز می‌خواند. من آن دختربچه و دکور آن کلیپ را ساختم. بعد هم تئاترهای «زال وسیمرغ» و «سارا» را با هم کار کردیم.»
سؤال این است که آیا توی «مدرسه موشها» و «شهر موشها» هم شما بودید؟ محبوب گفت:«نه. زمان «مدرسه موشها» که من هنوز با کسی آشنایی نداشتم. بیشتر بچه‌ها از کانون پرورش فکری با هم آمده‌بودند. آن زمان، من در دانشگاه حتی این رشته را هم نمی خواندم. «شهر موشها» که شروع شد، زنده‌یاد کامبیز صمیمی‌مفخم به من گفت بیا سر کار. دختر من شقایق تازه به‌دنیا آمده‌بود و هنوز چهل روزش هم نشده بود، بیست روز بود به دنیا آمده بود و من داشتم به او شیر می‌دادم. گفتم اگر می‌شود کارهایی را ببرم خانه انجام بدهم، که ببرم اگر نه که نمی‌توانم بیایم.نمی‌توانم بچه ام را بگذارم و بیایم.»
و حالا کار در «شهر موشها» خوب پیش ‌می‌ رود؟ محبوب در پاسخ به این سؤال گفت: «واقعا همه دارند کار می‌کنند. همه! یعنی از صبح زود که می‌آییم یک سره همگی در حال ساختنیم ولی آن‌قدر حجم کار زیاد است که من واقعا هر شب، برنامه‌ی جدید می‌نویسم. مثلا به خودم میگویم فردا تمام موشها را می‌شمرم ببینم چندتا هستند بعد به یکی می‌گویم تو فقط گوش درست کن تا همه‌ی گوش‌ها را بگذاریم کنار و تمام دست‌ها را بدهم به یکی دیگر و تمام پاها را به یکی دیگر شاید این طوری کار سریع‌تر پیش برود ولی می‌بینم همه‌ی این‌ها زمان می‌برد. دستگاه نداریم که بتراشیم‌شان زود تمام شوند! حجم کار زیاد است و زمانمان کم است ما داریم تلاشمان را می‌کنیم نمی‌دانم «خوب پیش میرود» را چگونه تعریف کنم؟ خب داریم کار می‌کنیم ولی به دلیل اینکه حجم کار زیاد است، پیشرفت آن خیلی سریع نیست. انگار داری با یک قاشق کوچک از یک دیگ پر از آب، هی آب برمی‌داری. خالی شدن آن اصلا معلوم نمی‌شود.»
سؤال بعدی از محبوب این است که چه چیز این موش‌ها از همه برای‌تان جالب‌تر است؟ او پاسخ داد:«چیزی که الان برایم جالب است این است که همه‌ی اعضای گروه ما از عروسک‌سازهای متخصص هستند، ما همگی داریم با هم کار می‌کنیم. این همکاری را واقعا دوست دارم چون همیشه فکرمی‌کردم کاش می شد ما همه با هم جمع شویم و یک کار انجام بدهیم که ماندگار باشد و الان دارد این اتفاق می‌افتد.» و اضافه کرد: «امیدوارم همه چیز خوب پیش برود و جواب خوبی بگیریم.»

DSC_0370

حرف‌هایی از پشت صحنه ساخت عروسک‌های «شهر موش‌ها2»

محمد اعلمی سرپرست عروسک‌گردانان «شهر موش‌ها2» تاکید کرد عروسک بعضی از شخصیت‌ها هشت بار ساخته شد تا به تایید مرضیه برومند رسید.

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، تولید «شهر موش‌ها2» با پیش‌تولید جدی این کار آغاز شد، بخش مهمی از کار تولید این فیلم، در مرحله پیش‌تولید و ساخت دکورها و عروسک‌ها انجام شد. محمد اعلمی از جمله افرادی بود که مرضیه برومند کارگردان این فیلم سینمایی را در مرحله ساخت عروسک‌ها همراهی می‌کرد و در ادامه سرپرستی بخش عروسک‌گردانی را برعهده گرفت.

او که خود یکی از دوستداران سریال «مدرسه موش‌ها» و فیلم «شهر موش‌ها» بوده، گفت: «فیلم «شهر موش‌ها» برای همه بچه‌های نسل ما خاطره بوده است. زمانی که خانم برومند پیشنهاد دادند سرپرست عروسک‌گردان‌ها باشم و در تیم عروسک‌سازی حضور پیدا کنم، این اتفاق برایم بسیار جذاب بودم. خودم چند تا از شخصیت‌ها را انتخاب کردم، مثلا کپل شخصیت جالبی بود، چه در مرحله ساخت و چه در عروسک‌گردانی، عروسک‌گردانی مشکی، گوش‌دراز و آقا معلم جدید را هم من انجام دادم که این هم تجربه نویی برایم بود هم تجدید خاطره.»

اعلمی درباره جزئیات ساخت عروسک‌ها گفت: «در بخش طراحی و ساخت عروسک‌هایی که در «شهرموش‌ها» پیش از این بودند سعی کردیم، المان‌هایی از گذشته در آنان باشد. این اتفاق در مورد کپل، نارنجی و دم باریک افتاد. دوستان طراح این نکته را رعایت می‌کردند که ویژگی‌های آن دوره در این عروسک‌ها باشد.»

او ادامه داد: «زمان ساخت عروسک‌ها، خانم برومند می‌گفتند باید دنبال بافتی بگردیم که متفاوت باشد و من ایده مخمل پاشی روی عروسک را مطرح کردم. با این ایده موافقت شد و دستگاه لازم را برای آن تهیه کردم. به همراه خانم (بنفشه) بدیعی تست‌هایی هم زدیم و کار تایید شد. درخواست دیگر خانم برومند این بود که گردن و سر یک تکه باشد و دوختی در آن نباشد که این کار را اهم انجام دادیم.»

او در مورد طراحی عروسک کپلک گفت: «کپلک پسر کپل و نارنجی مولفه‌هایی دارد که نزدیک هر شخصیت‌های پدر و مادر است و البته بیشتر خواستیم شبیه کپل باشد، در مورد صورتی هم طراحی‌ها به گونه‌ای بود که به نارنجی نزدیک شود. مشکی پسر دم باریک هم به عنوان شخصیتی طراحی شد که بیشتر در خودش است. برای رسیدن به این ویژگی‌ها در مورد برخی عروسک‌‌ها هشت بار عروسک را ساختیم، مثلا عروسک مشکی چهار بار ساخته شد تا مورد تایید خانم برومند قرار گرفت.»

اعلمی در مورد عروسک‌گردانی این عروسک‌ها، گفت: «با توجه به شخصیت هر یک از موش‌های داستان، سعی کردم فردی مناسب را برای عروسک‌گردانی انتخاب کنم. یک موش ما درون‌گرا و تیزهوش بود و دیگری سن و سال دار و جاافتاده، یا کپلک اکتیو بود و همه این‌ها را باید در شکل عروسک‌گردانی در نظر می‌گرفتیم. من کار عروسک‌گردانی کپلک و را انجام دادم، شخصیتی فعال و پرجنب و جوش و در عین حال عروسک‌گردانی آقای معلم جدید را هم من انجام دادم. آقا معلم تا حدودی شخصیت عصا قورت داده داشت و خیلی شیک بود. عروسک‌گردانی گوش‌دراز هم از جایی به بعد انجام دادم که او هم شخصیت جدی و خشک داشت.»

او ادامه داد: «خوشبختانه دوستان عروسک‌گران تیم توانمند و با انگیزه‌ای بودند. تلاش کردیم در بخش عروسک‌گردانی آنچه که باید انجام می‌شد را براساس گفته‌های خانم برومند پیش ببریم. در برخی از صحنه‌ها وقتی فیلم را در سینما می‌دیدم، فراموش می‌کردم که با عروسک مواجه هستم.»

اعلمی در مورد دشواری‌های کار عروسک‌گردا‌ن‌ها، گفت: «وقتی صحبت از سختی کار عروسک‌گردانی، به میان می‌آید بیشتر آن بخش که خیلی مهمی نیست به سختی‌های فیزیکی کار عروسک گردانی اشاره دارد، تاکید می‌شود. به نظر من سختی اصلی این کار در آن است که تو مثل بازیگر باید مقابل دوربین باشی و حرکات متفاوت عروسک را اجرا کنی.»

اعلمی پیش از این در فیلم‌های «سرتو بدزد رفیق»، «در به درها»، «جوجه اردک من» و «تارزن و تارزان» به عنوان سازنده عروسک حضور داشته است.


منبع:http://www.aftabir.com/news/article/view/2014/09/02/480702

داستان فروزن

فیلم باتعدادی یخ‌شکن (ice harvester) که درحال جمع‌آوری یخ از روی یک دریاچه منجمد در نقاط سردسیر نروژ هستند آغاز می‌شود. درمیان آنان یک پسر بچّه ۸ ساله که "کریستوف"(Kristoff) نام دارد، به همراه گوزن شمالی کم سّن خود "سون"(Sven)، سعی در جمع‌آوری یخ دارد و تا آنجایی که می‌تواند برای این کار تلاش می‌کند. یخ شکنان پس از جمع‌آوری یخ کافی بسوی شهر حکومتی "ارندل"(Arendelle) رهسپار می‌شوند. درست در همان زمان در کاخ ارندل دو پرنسس خردسال زندگی می‌کنند. پرنسس "آنا"(Anna) خواهر بزرگتر خود "السا"(Elsa) را دیروقت از خواب بیدار می‌کند تا با او برف بازی کند. زیرا السا دارای قدرتی جادویی است که می‌تواند بوسیله آن برف و یخ تولید کند. در ابتدا السا راضی به بازی با آنا نمی‌شود امّا وقتی که آنا به او پیشنهاد ساخت آدم برفی را می‌دهد، قبول می‌کند. آن دو به یکی از سالن‌های بزرگ کاخ می‌روند و شروع به بازی می‌کنند. السا یک زمین یخی درست می‌کند و همه سالن را پر از برف و یخ می‌کند. دو خواهر یک آدم برفی درست می‌کنند و نام او را "اولاف"(Olaf) می‌گذارند (که به گفته السا، آغوش‌های گرم را دوست دارد). در حین بازی، وقتی السا می‌خواهد از سقوط آنا جلوگیری کند، بطور اتفاقی با یکی از اشعه‌های یخی خود به سر آنا ضربه می‌زند و باعث می‌شود که او بی هوش شود و رشته کوچکی از موهایش به رنگ سفید در آید. السا، مادر و پدرش را صدا می‌کند و پادشاه و همسرش به همراه السا و آنا ی بیهوش، برای حل این مشکل، شبانه به سوی "درّهٔ سنگ زنده"(Valley of the Living Rock)، جایی که ترول ها(The Troll) که موجودات سنگی و کوچکی هستند، با قدرت‌های خاص خود در آنجا سکونت دارند، رهسپار می‌شوند. در بین راه کریستوف با گوزن کوچکش، سون، در حال بازگشت بودند، امّا وقتی می‌بینند که ردّی یخی پشت سر اسب‌های پادشاه و ملکه باقی میمیاند، به تعقیب آنان می‌پردازند. پادشاه و ملکه به همراه دختران خود به درّهٔ سنگ زنده که سکونت گاه ترول‌ها بود، می‌رسند و کریستوف هم به همراه گوزنش، سون، در تعقیب آنان به آنجا می‌رسد. کریستوف و سون در آنجا ترول‌ها را ملاقات می‌کنند و یکی از ترول‌ها تصمیم می‌گیرد که کریستوف را بزرگ کند. وقتی "پبی بزرگ"(Grand Pabbie) که بسیار دانا و رئیس تمام ترول‌ها است، به پادشاه و دخترانش می‌رسد به آنان می‌گوید که شانس آورده‌اند که به قلب آنا اصابت نکرده، زیرا قلب به آسانی درمان نمی‌شود اما سر بهبود میابد. پبی بزرگ حافظه آنا را از تمام چیزهایی که مربوط به قدرت زمستانی السا بوده را پاک می‌کند ولی چیزهایی را که مربوط به شادی، تفریح و موضوعات دیگر بود، در ذهن آنا باقی می‌گذارد (بطوریکه آنا یادش بیاید که با السا، اولاف را ساخته‌اند، اما نه با قدرت جادویی او). پبی بزرگ به السا می‌گوید که قدرتش درحال رشد است و با اینکه زیباست می‌تواند خطر بزرگی نیز باشد، پس او باید کنترل قدرش را بدست آورد و از ترس که دشمنش خواهد بود جلو گیری کند. پادشاه هم تصمیم می‌گیرد که تا زمانی که السا یاد بگیرد قدرتش را کنترل کند، دروازه‌های کاخ را بسته، خدمه دربار را کاهش داده و قدرت او را از همه حتی از خواهرش آنا نیز مخفی کند و تا آن موقع دو خواهر را از یکدیگر جدا کند. اتاق السا از اتاق آنا جدا می‌شود و آنا نمی‌داند که چرا السا از او دوری می‌کند. او انواع تفریح و سرگرمی‌ها از جمله ساختن آدم برفی که السا خیلی دوست می‌داشت را به او پیشنهاد می‌کند ولی از پشت در بسته اتاق خواهرش هیچ ندایی جز ندای مخالفت بر نمی‌خیزد. چندین سال می‌گذرد و خواهرهای کوچک بزرگ‌تر می‌شوند، امّا السا باز هم نمی‌تواند قدرت خود را کنترل کند، برای همین هم پدرش به او پیشنهاد می‌کند که از دستکش استفاده کند تا شدّت قدرتش را کاهش بدهند و در این حال آنا با این که هنوز از قدرت السا خبر ندارد امّا باز هم سعی می‌کند با خواهرش مانند گذشته، دوباره رابطه‌ای صمیمی بر قرار کند. چند سال بعد زمانی که آنا در سن ۱۵ سالگی و السا در سن ۱۸ سالگی قرار دارند، پادشاه و ملکه سفری ۲ هفته‌ای را با کشتی آغاز می‌کنند، امّا کشتی آنان توسط موج‌های سهمگین و طوفانی غرق می‌شود. بااین که هردو خواهر از مرگ پدر و مادر خود بسیار غمگین هستند، امّا السا بقدری از قدرت خود ترس دارد و از اینکه به کسی آسیب بزند وحشت زده است که حتی در مراسم ختم پدر و مادر خود حاضر نمی‌شود و از اتاقش خارج نمی‌شود، امّا با این حال آنا از پشت در بسته اتاق السا به او یاد آوری می‌کند که حالا دیگر تنها شده‌اند و فقط یک دیگر را دارند.

سه سال بعد در تابستان، السا به سن قانونی (۲۱ سالگی) می‌رسد و زمان تاجگذاری او به عنوان ملکه جدید ارندل فرا می‌رسد، برای همین هم در سرتاسر شهر ارندل، مراسمی باشکوه برگزار می‌شود و اشراف زادگان و دوک‌ها از قلمروهای مختلف اطراف برای این جشن می‌آیند. یکی از این میهمانان که "دوک وسلتون"(The Duke of Weselton) است، خواهان سؤ استفاده از شریک تجاری خود، ارندل است و نقشه‌هایی برای تصاحب ثروت‌های آن دارد. آنا برخلاف خواهرش خیلی برای این جشن خوشحال و هیجان زده است و مخصوصا خواهان ملاقات با مردی است تا عشق واقعی را بیابد. از آن طرف السا فقط مضطرب است و سعی می‌کند که قدرت‌های خود را از دید جمعیت پنهان کند و برای همین هم دستکش‌هایش را می‌پوشد. السا به ناچار دستور می‌دهد که دروازه‌های کاخ را که برای مدتی بسیار طولانی بسته بودند باز کنند تا میهمانان و مردم وارد شوند. در این حین آنا بیرون از کاخ قدم می‌گذارد تا در شهر گشتی بزند، امّا در این بین بطور اتفاقی با اسب "پرنس هانس از جزایر جنوبی"(Prince "Hans" of the Southern Isles) برخورد می‌کند. هانس پرنسی خوش قیافه و از افرادی که در مراسم تاجگذاری دعوت شده بودند، بود. او خود را به آنا معرفی می‌کند و با او آشنا می‌شود. وقتی زمان مراسم تاج گذاری فرا می‌رسد، میهمانان رسمی و عالی رتبه به کلیسا رفته و السا و آنا و اسقف اعظم ارندل در جایگاه اول کلیسا می‌ایستند تا السا تاجگذاری کند. بعد از سرود مذهبی، اسقف تاج السا را بر روی سر او می‌گذارد و نوبت به وقتی می‌رسد که السا باید نمادهای حکومت را که شامل عصای سلطنتی و گوی می‌شدند، را در دستانش نگه دارد تا خطبه اسقف به پایان برسد، امّا السا مجبور است که آنان را با دستان برهنه و بدون دستکش بردارد و بایستد، برای همین هم او مضطرب شده ولی نهایت تلاشش را می‌کند و آنان را بدون دستکش در دستانش نگه می‌دارد ولی سریعاً آنان را به سرجای خود برمیگرداند و دوباره دستکش‌هایش را می‌پوشد و این واقع را به خیر می‌گذراند. میهمانی تا شب ادامه پیدا می‌کند و آنا نهایت لذّتش را از مهمانی می‌برد. او با دوک وسلتون می‌رقصد، امّا اطلاعات زیادی از او نصیب دوک وسلتون نمی‌شود. او هانس را نیز ملاقات می‌کند. آنا با هانس می‌رقصد و با او غذا و دسر می‌خورد، می‌گردد، صحبت می‌کند و به او خو می‌گیرد. آنا که هنوز رشته کوچک و سفیدی که بخاطر قدرت السا در موهایش باقی‌مانده است، به هانس می‌گوید که زمانی او و السا به یکدیگر خیلی نزدیک بودند، امّا یک روز السا او را از خودش راند و دیگر با او دوستی نکرد. هانس هم به آنا می‌گوید که ۱۲ برادر بزرگ‌تر از خودش دارد که همگی آنان به او بی توجهی می‌کنند. آنا و هانس بیشتر با یک دیگر نشست و برخاست می‌کنند و سرانجام، هانس از آنا درخواست ازدواج می‌کند و آنا به سرعت به او جواب مثبت می‌دهد ولی آنان به اجازه السا هم نیاز داشتند، پس آن دو به پیش السا می‌روند. السا از این اتفاق و تصمیم ناگهانی متعجب می‌شود و به آنا می‌گوید که او نباید با مردی که صرفاً ملاقاتش کرده ازدواج کند و این را هم اضافه می‌کند که آنا از عشق حقیقی چیزی نمی‌داند و به آن دو اجازه ازدواج نمی‌دهد و به هانس هم می‌گوید که باید به کشورش بازگردد و همچنین به سربازان دستور می‌دهد دروازه‌های کاخ را ببندند و به میهمانی خاتمه بدهند. آنا آشفته می‌شود و سعی می‌کند با نگه داشتن دست السا او را از این کار باز دارد و بخاطر همین عمل، یکی از دست کش‌های السا از دستش خارج می‌شود. آنا با السا به جروبحت می‌پردازد و درحالی که تمامی میهمانان رسمی به آن دو خواهر نگاه می‌کنند، جروبحث آن دو شدّت می‌گیرد و کنترل قدرت السا از دستش خارج می‌شود و او ناخواسته و بطور ناگهانی تعداد زیادی قندیل سر تیز در کف سالن ایجاد می‌کند و چیزی نمانده بود که آن قندیل‌های سرتیز به میهمانان آسیب برسانند. در آن لحظه دوک وسلتون السا را هیولا صدا می‌کند و و السا برای اینکه به کسی آسیب نزند جلوی چشمان متعجب همه به سوی محوطه حیاط کاخ فرار می‌کند امّا بدبختانه، حیاط محل تجمع بسیاری مردم عوام و معمولی شده بود. السا ی هراسان در حالی که سعی می‌کند هیچ صدمه‌ای به هیچکس وارد نکند، بطور اتفاقی یکی از فواره‌های حیاط کاخ را لمس کرده و آن فواره را منجمد می‌کند و این عمل باعث می‌شود تا تمام مردم شهر از قدرت مخفی او با خبر شوند. از آن طرف دوک وسلتون خشمگین با دو سرباز محافظ خود به السا می‌رسد و السا برای این که آنان را از خود دور کند بطور ناخواسته باز هم اشعه‌های یخی اش را از دست بدون دستکش خود به آنان پرتاب می‌کند امّا برای آنان اتفاقی نمی‌افتد و وقتی السا متوجه می‌شود که هانس و آنا به دنبال او می‌آیند، تصمیم یک فرار قطعی را می‌گیرد. السا هراسان از یکی از درهای پشتی کاخ به کنار ساحل آبدره ای که کنار شهر و کاخ قرار داشت می‌رسد و برروی سطح آب آبدره قدم می‌گذارد و باعت می‌شود که آب آبدره بکلی منجمد شود و السا باعث می‌شود که کشتی‌های میهمانان و افراد دیگر بر روی سطح آبدره گیر بیفتند. السا بالاخره موفّق می‌شود که از عرض آب عبور کند و تامیتواند از شهر فاصله بگیرد. در این هنگام درست در وسط ماه ژوئیه در تابستان هوا سرد می‌شود و برف شروع به باریدن می‌کند. دوک وسلتون ملکه السا را قاتل، ساحره و هیولا خطاب می‌کند، امّا آنا به او می‌گوید که اتفّاقات امشب تقصیر او بوده و آنا سوار اسب خودش می‌شود و در مدّت زمان غیبت خود هانس را مسئول کارها در ارندل می‌کند و آنا به دنبال السا راهی بیرون شهر می‌شود.

السا تا نزدیک طلوع آفتاب به بلندترین نقطه کوهستان شمالی که برفراز ارندل قرار داشت می‌رسد. السا در آنجا سعی می‌کند که گذشته را فراموش کند و شروع به شادی کردن با قدرت خود می‌کند. او بطور موقت بر روی قدرت خود کنترل پیدا می‌کند و اولافِ آدم برفی را می‌سازد، اگرچه بخاطر رشد و بیشرفت قدرت السا، حالا دیگر اولاف می‌توانست زنده باشد امّا السا در آن حالت به اولاف توجهی نمی‌کند و به راهش ادامه می‌دهد. او همچنین برای خود قصری دو طبقه، باشکوه و مجلل از یخ می‌سازد که در آن چلچراغ، بالکن، فواره، پلکان‌ها وغیره، همگی از یخ ساخته شده بودن و در همه جای قصر طرح دانهٔ ستاره مانند برف دیده می‌شود و همچنین دیوارهای طبقه دوّم قصر رنگشان برطبق احساسات السا تغییر می‌کند. السا همچنین تمام لباس‌های قبلی خود را عوض می‌کند و موهای بلوند خود را باز می‌کند، او تاج خود را به گوشه‌ای از سالن قصر پرتاب می‌کند و برای خود لباسی بلند و باشکوه از یخ به تن می‌کند و تصمیم می‌گیرد که دیگر برنگردد و بدون آسیب رساندن به هیچکسی، خودش باشد. اکنون دیگر تمام کشور در وسط تابستان با برف و یخ پوشیده شده است. از آن طرف آنا تمام شب گذشته را سوار بر اسب خود و با لباس‌های نازک جشن تاجگذاری، درحال جستجوی السا در جنگل بوده است و نا گهان اسب آنا وحشت زده می‌شود و به سمت ارندل می‌تازد و آنا را در برف عمیق و سرمای جنگل تنها می‌گذارد. یک شبانه روز دیگر، آنا درحالی که در سرما و برف گیر افتاده است به جستجوی پیاده برای خواهر خود ادامه می‌دهد و در شب بالاخره به یک مغازه به نام «فروشگاه تجاری اوکِن سرگردان و سونا"(Wandering Oaken's Trading Post and Sauna) می‌رسد. صاحب آن مغازه مردی به نام "اوکِن"(Oaken) و با لهجه اِسکاندیناویایی غلیظ است که از آنا به گرمی استقبال می‌کند تا به او چیزهایی را که نیاز دارد بفروشد. ناگهان کریستوفِ یخ‌شکن وارد مغازه اوکِن می‌شود و سعی می‌کند که از او کلنگ، طناب و هویچ برای گوزنش اسون، بخرد امّا چون پول کافی ندارد نمی‌تواند و اوکِن هم او را بخاطر بی ادبی اش از مغازه به بیرون پرتاب می‌کند و کریستوف و اسون مجبور می‌شوند که شب را در انباری کنار فروشگاه اکِن بگذرانند. از آن طرف آنا، وسایل مورد نیاز کریستوف و لباس‌های گرم و زمستانه برای خودش را از مغازهٔ اوکِن تهیه می‌کند و کریستوف را مجبور می‌کند که درهمان وقت شب راه بیفتند و به جستجو ی السا بپردازند. از آنجایی که کریستوف عقیده داشت که این سرما ی شدید از کوهستان شمالی می‌آید او و آنا با سورتمه‌ای که کریستوف تازه خریده بود و در حالی که اسون آن‌ها را می‌کشید راهی کوهستان شمالی می‌شوند. در راه آنجا، آنا همه چیز را برای کریستوف تعریف می‌کند وکریستوف هم مانند السا اظهار می‌کند که ازدواج با مردی که صرفاً ملاقات بشود خیلی ناعاقلانه است و کریستوف همچنین می‌گوید که تجربیات زیادی را از دوستانش که آنان را "متخصصین عشق» خطاب می‌نمود، کسب کرده است. در میان راه گرگ‌ها سورتمه آنان را دنبال می‌کنند و در این بین سورتمه‌ای نو که کریستوف تازه پول آن راپرداخته بود از درّه سقوط می‌کند و می‌سوزد؛ ولی آنا به کریستوف قول می‌دهد که پس از پایان کارشان، به او سورتمه‌ای نو با تمام وسایل داخل آن هدیه کند و کریستوف هم مجبور می‌شود که دوباره به او کمک کند. کمی جلوتر در راه آنا، کریستوف و اسون با یک آدم برفی سخنگو و بذله گو آشنا می‌شوند. اوایلش کمی از او وحشت می‌کنند امّا رفته رفته با او آشنا می‌شوند. آن آدم برفی به آنان می‌گوید که اولاف نام دارد و از آغوش‌های گرم خوشش می‌آید. وقتی آنا نام او را می‌شنود به یاد بچگی‌هایش می‌افتد و درمیابد که السا آن آدم برفی را ساخته است. آنا یکی از هویچ‌های گوزن کریستوف، اسون، را بجای بینی اولاف می‌گذارد و اولاف بسیار از دیدن بینی جدیدش خوشحال می‌شود. او همچنین به آن‌ها می‌گوید که بزرگترین آرزویش تجربه تابستان است و اولاف که نمی‌داند که در تابستان ذوب مشود با اشتیاق در مورد آرزویش حرف می‌زد و کریستوف هم قصد داشت که به اولاف بگوید که او در تابستان ذوب خواهد شد ولی آنا او را از این کار باز می‌دارد. اولاف هم به امید بر گرداندن تابستان آنان را به سمت مخفیگاه السا راهنمایی می‌کند.

در این حین اوضاع در ارندل آشفته بود؛ هانس سعی می‌کرد که لباس گرم و تجهیزات لازم را به مردم ارندل برساند و درحالی که دوک وسلتون از اینکه هانس کالاهای تجاری خوب ارندل را با بخشش بین مردم به هدر می‌داد، شکایت می‌کرد که ناگهان اسب پرنسس آنا بدون او به ارندل بازمیگردد و هانس متوجه می‌شود که آنا در دردسر افتاده است، برای همین هم با تعدادی از سربازان دربار ارندل و با داوطلبی آن دو سرباز محافظ دوک وسلتون، برای یافتن آنا راهی کوهستان می‌شود (دوک وسلتون مخفیانه به دو سربازش دستور می‌دهد که به محض اینکه ملکه السا را دیدند باید او را بکشند تا زمستان خاتمه یابد و کالاهای تجاری ارندل بیش از این به هدر نروند).

از آن طرف همان طور که اولاف، آنا و کریستوف و اسون را به قله کوهستان شمالی راهنمایی می‌کند، راه نیز لحظه به لحظه دشوار تر می‌شود و در این بین آنا به کریستوف می‌گوید که شغل یخ‌شکنی او به قانع شدن السا بستگی دارد. آن‌ها بالاخره به قصر یخی السا می‌رسند و کریستوف از آن همه شکوه و جلال قصر شگفت زده می‌شود. امّا آنا از ورود کریستوف و اولاف به قصر جلوگیری می‌کند و می‌گوید که می‌خواهد یک دقیقه با خواهرش تنها باشد. آنا در می‌زند و درهای قصر یخی به طور خودکار باز می‌شوند، آنا وارد قصر باشکوه شده و السا را صدا می‌زند. وقتی آنا السا را می‌بیند به او می‌گوید که باید وحشت را کنار گذاشته و مثل قدیم‌ها با یکدیگر دوستانه رفتار کنند و حتی وقتی اولاف ناگهان وارد قصر می‌شود السا متوجه می‌شود که قدرتش خیلی زیادتر شده است امّا باز هم ترس به السا غلبه کرده و او بازهم از آنا فرار می‌کند. آنا به السا می‌گوید که باعث بوجود آمدن یک زمستان ابدی در کل حکومت شده است و باید آن را آب کند. السا از شنیدن این خبر شوکه می‌شود امّا او اصلاً نمی‌داند که چگونه باید برف‌های حاصل از قدرت خود را ذوب کند و باز هم از بازگشتن اجتناب می‌ورزد. آنا باز هم سماجت می‌کند و در این کشمکش‌ها، السا باز هم ناخواسته اشعه‌های یخی اش را به اطراف پرتاب می‌کند و یکی از آن اشعه‌ها مستقیم در قلب آنا فرو می‌رود و باعث می‌شود او به زمین بیفتد، امّا از آنجایی که در آن لحظه السا رویش را برگردانده بود آن صحنه را نمی‌بیند، امّا وقتی برمیگردد و می‌بیند که آنا بر روی زمین افتاده است وحشت زده می‌شود و درست در همین لحظه کریستوف نیز وارد می‌شود و السا مضطرب تر می‌شود. دیگر قانع کردن السا فایده‌ای نداشته و او هراسان یک غول برفی بزرگ به نام "مارشملو"(Marshmallow) را می‌سازد تا آنا و کریستوف و اولاف را از آنجا بیرون کند. مارشملو آن سه نفر را به بیرون از قصر یخی پرتاب می‌کند و خودش تصمیم می‌گیرد که به داخل قصر یخی برگردد، امّا وقتی آنا بخاطر عصبانیّتش خشم مارشملو را تحریک می‌کند، آن غول برفی به دنبال آن‌ها می‌دود. در این کشمکش‌ها با مارشملو اولاف از دره پرتاب شده و کریستوف و آنا نیز مجبور به پرش از درّه می‌شوند امّا از آنجایی که در پایین درّه مقدار زیادی برف جمع شده بود آن سه نفر آسیبی نمی‌بینند و فقط سر کریستوف کمی ملتهب می‌شود و اسون نیز خود را به آنان می‌رساند. ناگهان کریستوف متوجه می‌شود که گیسوان آنا دارد به رنگ سفید در می‌آید و رشته‌های سفید بیشتری در گیسوان او پدیدار می‌شود و این بخاطر اشعه‌ای از یخ‌های قدرت السا بود که در قلب آنا نفوذ کرده بود. از آنجایی که کریستوف، ترول هارا سال‌ها پیش درحال تیمار کردن آنا دیده بود تصمیم می‌گیرد که آنا را به پیش ترول‌ها که اکنون دیگر دوست و خانواده اش شده بودند ببرد تا او را درمان کنند و برای همین هم آن‌ها به سوی درّه سنگ‌های زنده راهی می‌شوند.

آنا، اولاف، اسون و کریستوف درحال نزدیک شدن به سکونت گاه ترول‌ها، یعنی درّه سنگ‌های زنده، هستند و هر لحظه آنا بیشتر احساس سرما می‌کند و کریستوف هم کمی در مورد دوساتش که ترول‌ها هستند به آنا توضیحاتی می‌دهد. آنها از کنار غارها و چشمه‌های آب گرم عبور می‌کنند و بالاخره کریستوف اعلام می‌کند که به آنجا رسیده‌اند. اول آنا واولاف فکر می‌کنند که کریستوف وهمی است ولی وقتی سنگ‌ها حرکت می‌کنند و جان می‌گیرند، آنا متوجه می‌شود که آنها همان ترول‌ها هستند. در آغاز ترول‌ها فکرمیکنند که کریستوف آنا را برای ازدواج به آنجا آورده و سعی می‌کنند که برای آن دو مراسم عقد و عروسی برگزار کنند امّا وقتی آنا ضعیف تر می‌شود و گیسوانش بیشتر سفید می‌شود، ترول پدربزرگ از راه می‌رسد و توضیح می‌دهد که در قلب او یخی وجود دارد که توسط خواهرش السا در آنجا جای گرفته است و اگر آن یخ ذوب نشود، آنا کم‌کم به یک جسد یخی و منجمد تبدیل می‌شود و تنها یک اثر عشق حقیقی می‌تواند آن یخ را ذوب کند و از مرگ آنا جلوگیری کند. ترول‌ها می‌گویند که اثر یک عشق حقیقی می‌تواند مانند یک بوسهٔ عشق حقیقی باشد. برای همین، کریستوف هم که مطمئن شده است که هانس و آنا یک دیگر را دوست دارند، به همراه آنا و اولاف، سوار بر اسون به سمت ارندل رهسپار می‌شوند و اولاف هم که تاکنون از اسم هانس چیزی نشنیده بود، بسیار از این بازگشت ناگهانی متعجب می‌شود.

از آن طرف هانس و سربازان دربار ارندل به همراه آن دو سرباز محافظ وسلتون، در جستجو برای آنا، بالاخره به قصر یخی السا می‌رسند. هانس هم فکر می‌کند که آنا در قصر پیش ملکه السا است امّا اینطور نیست. هانس به تمامی سربازان دستور می‌دهد که به السا هیچ آسیبی نزنند درحالی که آن دو سرباز دوک وسلتون، قصد چنین کاری را دارند. وقتی که آن‌ها قصد داشتند به قصر یخی السا وارد شوند، ناگهان مارشملو پدیدار شده و سعی می‌کند که گروه سربازان را در هم بشکند. در این همنگام دو سرباز محافظ دوک وسلتون، موفق می‌شوند که از زیر دست مارشملو در رفته و وارد قصر یخی شوند تا در هنگامی که هانس و دیگر سربازان در حال جنگ با مارشملو هستند، از فرصت استفاده کرده و السا را بکشند. آن دو سرباز وسلتونی وارد قصر شده و به دنبال السا به سالن طبقهٔ دوّم قصر می‌رسند. در آن لحظه تمام سالن طبقه دوّم قصر بخاطر وحشت السا برنگ کهربایی در می‌آید. یکی از سربازان وسلتون تیری را یه سمت السا شلیک می‌کند ولی السا موفّق می‌شود آن تیر را متوقف کند. السا برای جلوگیری از حمله آن دو سرباز، مجبور می‌شود اشعه‌های یخی متعددی را به اطراف پرتاب کند و ظاهر هنرمندانه و یک دست قصر یخی اش را خراب کند. در جلوی ورودی قصر یخی، هانس موفق می‌شود یکی از پاهای مارشملو را قطع کند و باعث سقوط او به ته درّهٔ جلوی قصر یخی بشود. در این حین السا در طی کشمکش با افراد وسلتون در سالن طبقه دوّم قصر، موفّق می‌شود که یکی از آنان را در قندیل‌های یخی خود گرفتار کند و سعی می‌کند دوّمی را هم با استفاده از قدرت خود از بالکن به پایین پرتاب کند، امّا در این حین، هانس به همراه سربازان دربار ارندل سرمیرسد و از این عمل السا جلوگیری می‌کند. لحضه‌ای السا مکس می‌کند و آن سرباز وسلتونی که در قندیل‌های تیز السا گیر افتاده بود، و درست در حالی که السا حواسش به او نبود، او با کمان زنبوری خود تیری را به سمت السا شلیک می‌کند ولی هانس به موقع هدف او را منحرف می‌سازد و تیر بجای السا به پایهٔ چلچراغ بزرگ و مجلل سقف برخورد می‌کند درست درنقطه‌ای که السا ایستاده بود، چلچراغ سقوط می‌کند ولی السا به موقع جا خالی می‌دهد و پایش سرخورده و بیهوش می‌شود. سربازان هم السای بیهوش را به سیاه چال کاخ ارندل می‌برند و دست‌هایش را می‌بندند.

مدّتی بعد، السا در سیاه چال کاخ ارندل به هوش می‌آید و می‌بیند که دست‌هایش بسته است و در سرتاسر ارندل، برف و طوفان چند برابر شده است. هانس به سیاه چال می‌آید و از السا در خواست می‌کند که زمستان را متوقف کرده و تابستان را برگرداند امّا السا به او می‌گوید که بلد نیست این کار را انجام دهد و از هانس درخواست می‌کند که آزادش کند، زیرا السا خود راخطری برای ارندل میداند ولی هانس به او می‌گوید که هرکاری را که در حدّ توانش باشد انجام می‌دهد و ضمناً به او می‌گوید که آنا هنوز هم برنگشته است. السا از این که می‌فهمد آنا هنوز برنگشته مضطرب تر می‌شود و باعث می‌شود سیاه چال کمی منجمد شود.

از آن طرف کریستوف و آنا به همراه اولاف و اسون به ارندل می‌رسند و اولاف از آنان دور می‌شود تادر شهر گشتی بزند. کریستوف آنا را تا دم در کاخ می‌رساند و به خدمه سفارش می‌کند او را به جای گرمی ببرند و سریعاً پرنس هانس را بیابند تا طلسم او را بشکند. کریستوف که در این مدّت که با آنا سفر کرده بود، عاشق او شده بود ولی چون میداند که او در اصل عاشق هانس است او را رها می‌کند و با افسردگی به همراه گوزنش اسون، از آنجا می‌رود.

از آن طرف خدمه قصر آنا را به پیش هانس می‌برند و آن دو را در کتابخانه تنها می‌گزارند تا یک دیگر را ببوسند، امّا هانس از این کار امتناع می‌ورزد و فاش می‌کند که با وجود ۱۲ برادر بزرگترش، اصلاً شانس این را که به مقام پادشاهی نائل شود رانداشته است و برای همین هم به ارندل سفر می‌کند تا السا را عاشق خودش کند، ولی از آنجایی که هیچکس به السا نزدیک نمی‌شد او آنا را به عنوان طعمه خود انتخاب می‌کند تا پس از ازدواج با او، السا را طی یک صحنه سازی به قتل برساند وسپس پادشاه ارندل شود. هانس همچین اضافه می‌کند که الان فقط کشتن السا مانده و بعد از کشتن او نتها خود هانس پادشاه می‌شود، بلکه به عنوان قهرمانی خطاب می‌شود که آرندل را از نابودی و انجماد نجات داده است. هانس آتش را خاموش می‌کند و آنا را که ضعیف و درحال مرگ است در کتاب‌خانه رها می‌کند تا به حال خودش بمیرد و هانس حتی در را هم قفل می‌کند.

هانس به پیش میهمانان رسمی و اشراف زادگان دیگر می‌رود و به دروغ به آنان می‌گوید که پرنسس آنا بخاطر طلسم خواهرش السا مرده و قبل از مرگش آن دو فقط گذاشتن قرار ازدواج بایکدیگر را داشته‌اند و با این کذب‌ها میهمانان و اشرافزادگان باور می‌کنند که السا یک هیولای شیطان صفت است که حتی به خواهر خودش نیز رحم نمی‌کند و در این زمان هانس که دیگر خود را پادشاه ارندل میداند فرمان قتل ملکه السا را صادر می‌کند. هانس برای قتل السا با تعدادی از سربازان به سیاه چال قصر قدم می‌گزارند و درست زمانی که آنان در حال واردشدن بودند، السا موفق به منفجر کردن دیوار سیاه چال می‌شود و فرار می‌کند. با وحشت وصف ناپذیر السا، طوفان، باد شدید، کولاک و بوران زمستان به طرز وحشت ناکی شروع می‌شود و بلایا و طوفان‌های زمستانی، شهر ارندل را تسخیر می‌کنند. السا برای دور شدن از شهر بر روی آبدره منجمد قدم می‌گذارد و سعی می‌کند از بین کشتی‌های گیر افتاده در طوفان و انجماد راهی برای دورتر شدن پیدا کند و هانس هم به دنبال السا بر روی آبدره منجمد قدم می‌گذارد. از آن طرف کریستوف و گوزنش اسون که طوفان شدید ارندل را از بالای تپه‌ها مشاهده می‌کنند با اسون برای نجات دوباره آنا، به سمت ارندل برمیگردند و وارد سطح آبدره می‌شوند. در این حین اولاف که به طرز اتفّاقی به کتابخانه کاخ که آنا در آن در حال یخ زدن است، راه میابد و قفل آن را با بینی هویچی خود باز می‌کند. اولاف، آنا را درحالی که تمامی گیسوانش سفید شده و بسیار ضعیف و مردنی است میابد و برای او آتش روشن می‌کند و اولاف برای آنا توضیح می‌دهد که عشق حقیقی در واقع به معنای مقدم شماردن نیاز یک نفر دیگر نسبت به نیاز خود و فداکاری کردن است، درست مانند کریستوف که او را تا ارندل رساند و برای همیشه او را پیش عشق مورد علاقه اش تنها گذاشت و در این هنگام آنا متوجه می‌شود که عشق حقیقی او کریستوف است. اولاف ناگهان متوجه این که کریستوف با اسون درحال بازگشتن به ارندل است می‌شود و در این هنگام او و آنا برای رسیدن به کریستوف و شکستن طلسم راهی می‌شوند امّا ناگهان قندیل‌های یخی از در و دیوارهای کاخ پدیدار می‌شوند و کاخ را منجمد کرده و راه اولاف و آنا را مسدود می‌کنند، برای همین هم اولاف و آنا مجبور می‌شوند از پنجره به بیرون سر بخورند و به محوطه حیاط کاخ برسند و آن دو هم توانستند بر روی آبدره منجمد قدم بگذارند. باد شدید باعث مشود که بدن سبک اولاف به جای دیگری جا به جا شود و آنا هم بازحمت فراوان سعی می‌کند تا بدن ضعیف خود را در بوران شدید حرکت دهد و از بین کشتی‌های ساکن، خود را به کریستوف برساند. از آن طرف چند کشتی بخاطر باد شدید کج شده و باعث تَرَک خوردن یخ سطح آبدره می‌شوند و اسون از لای ترک‌ها به درون آب می‌افتد ولی موفّق می‌شود خود را بالا بکشد و کریستوف از این به بعد راه را پیاده می‌دود. از سویی دیگر السای وحشت زده به هانس می‌رسد و از او خواهش می‌کند که مواظب خواهرش آنا باشد امّا هانس هم که به اشتباه از مرگ آنا مطمئن است به السا می‌گوید که وقتی آنا از کوهستان شمالی برگشته بود بدنش سرد و ضعیف بود و قلبش درحال انجماد بود و گیسوانش سفید شده بو و اگر الان بخاطر خواهر بزرگترش، السا نبود او می‌توانست زنده باشد. وقتی السا خبر دروغین مرگ آنا را از هانس می‌شنود، مایوس شده و به زمین یخ زده آبدره می‌نشیند و بخاطر حزن و اندوه او طوفان و کولاک متوقّف می‌شود و تمامی دانه‌های برف در هوا معلق می‌مانند و سکوت بعد از غرش‌های باد آغاز می‌شود. دیگر آنا، کریستوف، السا و هانس خیلی به یکدیگر نزدیک شده بودند و چیزی نمانده بود که کریستوف به آنا برسد و طلسم او را بشکند ولی آنا وقتی می‌بیند هانس از پشت دارد به السا نزدیک می‌شود تا با ضربه شمشیر او رابکشد، فداکاری کرده و آنا خود را بین ضربه شمشیر هانس و خواهرش السا می‌اندازد و درست درهمان ثانیه آنا کاملاً منجمد می‌شود و مانند تکّه‌ای سنگ سفت می‌شود. در نتیجه شمشیر هانس بجای السا، به آنا برخورد می‌کند تکّه تکّه می‌شود و نیروی محبّت بین دو خواهر، هانس را به آن طرفتر پرتاب می‌کند. السا وقتی مبیند که خواهرش مرده، بسیار ناراحت می‌شود و دست‌هایش را دور پیکر یخ زده خواهرش حلقه کرده و بشدّت گریه می‌کند. اولاف، کریستوف، اسون و تمامی اشراف زادگان و میهمانان اکنون به این صحنه می‌نگرند و بسیار غمگین می‌شوند. در حالی که السا پیکر خواهرش، آنا را در بغل گرفته است و می‌گرید، رنگ آنای منجمد کم‌کم روشن تر می‌شود و بدن او نیز کم‌کم گرم تر می‌شود و بالاخره آنا در حالی که دیگر حتی یک رشته سفید هم دربین گیسوان نارنجی اش نبود، زنده می‌شود. السا از این که دوباره خواهرش را زنده می‌بیند بسیار خوشحال شده و او را دوباره در آغوش می‌کشد؛ و در این صحنه اولاف به دو خواهر یاد آوری می‌کند که اثر یک عشق حقیقی یخ قلب یخی را آب می‌کند. السا بالاخره متوجه می‌شود که کیلید کنترل قدرتش که مدّت‌ها بدنبال آن بوده است، در واقع عشق حقیقی است. او بوسیله عشق تمام زمستان و برف شهر را آب می‌کند و ذرات یخ، انجماد و برف از کشور، خانه‌ها، تپه‌ها، آبدره و کشتی‌ها ناپدید می‌شود و تمامی خساراتی که زمستان فناناپذیر السا به شهر وارد کرده بود، در یک لحظه ناپدید می‌شوند. سپس تابستان دوباره به جریان می‌افتد و خورشید دوباره تابناک می‌شود. با این که اولاف سریعاً شروع به ذوب شدن در تابستان می‌کند ولی با این حال از این که رویایش را تجربه می‌کند خوشحال است، ولی السا به اولاف یک تکّه ابر کوچک و سرد می‌دهد که در طی تابستان بالای سر او بماند و او را خنک نگه دارد و اولاف بسیار شاد و سرمست می‌شود. هانس بمحض این که به هوش می‌آید آنا به او می‌گوید که تنها قلب یخزده و منجمد متعلق به اوست و با مشتی محکم هانس را به داخل آب پرتاب می‌کند.

کمی بعد تر، السا، هانس را با خاری و پستی به کشور خودش می‌فرستد تا ۱۲ برادر بزرگترش او را بخاطر اعمالی که مرتکب شده مجازات کنند. السا، دوک وسلتون و دوسرباز محافظ خائن او را به شهر خودشان می‌فرستد و تجارت را کاملاً با وسلتون قطع می‌کند و تمامی نقشه‌های دوک وسلتون نقشه بر آب می‌شود. سایر اشرافزادگان، سفیرها و میهمانان رسمی نیز به کشور خودشان باز می‌گردند. السا، همان طور که آنا به کریستوف قول داده بود، به او سورتمه‌ای نو و مجهز تر و با تمام وسایل داخل آن را به کریستوف اهدا می‌کند و او را به مقام «رئیس اصلی یخشکنان ارندل و سفارش رسان» مبدل می‌کند و به گوزن او، اسون نیز مدال خاصی که طرح دانهٔ برف دارد و حکایت از شغل جدید آن دو دارد اهدامیشود و سپس آنا و کریستوف یکدیگر را می‌بوسند. السا تمام مردم شهر آرندل را در محوطهٔ حیاط کاخ جمع می‌کند و زمینی یخی به وجود می‌آورد تا تمام مردم در آن پاتیناژ و اسکی کنند و السا به خواهر خود آنا نیز یک جفت کفش اسکی بر روی یخ هدیه می‌کند و به او اسکی روی یخ را آموزش می‌دهد و روابط دوخواهر، درست مانند زمان کودکیشان محکم می‌شود.

در پایان فیلم دیده می‌شود که مارشملو که بخاطر هانس به ته درّهٔ رو به روی قصر یخی سقوط کرده بود، پای قطع شده اش را دوباره به سرجای خودش وصل کرده و وارد قصر یخی می‌شود تاجی را که السا پرتاب کرده بود را پیدا کرده و آن را بر سر خودش می‌گذارد و با خوشحالی به زندگی شاد خود به عنوان یک غول برفی در قله کوهستان شمالی، ادامه می‌دهد.

منبع:ویکی پدیا

ویدئو

کسایی که طرفدار باب اسفنجی هستند ببینند.

این یکی از آهنگ های باب اسفنجی است که برنده ی جایزه شده است.

اسمش Best Day Ever هستش.برای قسمتBest Day Ever است.

http://www.sbmania.net/music.php?id=51



اینم برای قسمت سلام بیکینی باتم هستش.

اسمش Never Give Up هستش.

http://video.wikipg.com/show/297599_297489/%DA%A9%D9%86%D8%B3%D8%B1%D8%AA%20%D8%A8%D8%A7%D8%A8%20%D8%A7%D8%B3%D9%81%D9%86%D8%AC%DB%8C%20%D9%88%20%D8%A7%D8%AE

%D8%AA%D8%A7%D9%BE%D9%88%D8%B3_595088